قبل از خدا شدن

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

اطلاعات نشر

نویسنده: : منصور ضابطیان

انتشارات: نشر مثلث

چاپ : پنجم ( بهمن 1391)

تعداد صفحات : 176

 

"مارک و پلو" (Mark va Polo) چهارمین سفرنامه ای است که می خوانم. بعد از 2 سفر نامه ی رضا امیرخانی – داستان سیستان و جانستان کابلستان- و "در پایتخت فراموشی" محمد حسین جعفریان، نوبت به مجموعه ی سفرنامه ها و عکس های منصور ضابطیان به چندین کشور جهان رسید.

اسم کتاب را از یک دوست خیلی خوب شنیدم و خود کتاب را یک هفته پیش، اتفاقی تو آخرین ردیف کتاب های یک کتاب فروشی دیدم. ده هزار تومن هم قیمت ش است که به نسبت می ارزد!

اسم نویسنده را هم چند بار از دهان این و آن شنیده بودم که مجری رادیو هفت شبکه آموزش است و یک بار هم اتفاقی تو همین برنامه دیدم ش که البت تعاریف دیگری از برنامه شنیده بودم و چون بخت یارم نبود به شب موسیقی رادیو هفت خورده بودم که جذبم نکرد. بگذریم...

علاقه ای عجیب به سفرنامه ها پیدا کرده ام و این علاقه را به میزان زیادی مدیون رضا امیرخانی ام. اصلن فکر می کنم یکی از حلقه های گم شده ی زندگی ام را پیدا کرده ام. به شدت نیاز و ضرورت سفر را برای خودم حس می کنم. تو سرم دوباره ندای هجرت و غوغای رحیل برخاسته است. ( اوه اوه چه خارجی!!) خلاصه دلم خیلی سفر می خواهد؛ اگر "پول" بگذارد. عاملی که خود نویسنده های این کتاب ها هم به کرات به آن اشاره می کنند و در کمال تعجب، سفر را از نظر اقتصادی امری بسیار محتمل می دانند. یادم می آید امیرخانی می گفت اگر درست و به صرفه سفر نمی کردم، نمی توانستم سفر کنم و این گونه اقتصاد سفر را یادآور می شود. در جای جای کتاب مارک و پلو هم همین نگاه به سفر و هزینه هایش می شود و اصرار عجیبی بر حساب و کتاب آن می شود. نمی دانم؛ حتمن یک چیزی هست، حتمن می توان ارزان سفر کرد و لذت برد. با این وجود برای هر چیز، حتی سفر، باید یک دخلی داشت که خرجی باشد. زیاد هم بعید نیست از من...

شاید 4 تا کتاب سفرنامه زیاد نتواند از چیستی سفرنامه اطلاعی به دست بدهد. مخصوصن اگر 2 تاش را امیرخانی داستان نویس، نوشته باشد و یکی ش را هم تایید و سفارش کرده باشد. خیلی ها جانستان کابلستان را داستان می دانند تا سفرنامه و نتیجه ی این صحبت و صحبت های مشابه و به واقع دید داستانی امیرخانی به همه چیز، آدم را – که من باشم- نسبت به آن دچار گیجی می کند. از این جهت، کتاب "مارک و پلو" از آن چه که من در کتاب های قبلی تجربه کردم، فاصله ی زیادی دارد. منصور ضابطیان فقط گزارش سفر داده است و یک تحلیل مختصر بر سطوح اولیه ی فرهنگ و اجتماع یک ملت. حال آنکه امیرخانی مثلن در سفرنامه ی افغانستان خود به واکاوی دقیقی بر تفاوت ها و شباهت های فرهنگی و اجتماعی، تحلیل های ریشه دار و ... پراخته است. از لحاظ قلم و بیان هم به مراتب امیرخانی سر است. با این حال، مارک و پلو کتابی بسیار ارزشمند است. ارزشمند به این علت که مجموعه ای است از تجربیات یک نفر بیرون از مرزهای جغرافیایی یک ملت، که اتفاقن بستگی وثیقی با مرزهای تفکری همان ملت دارد.

کتاب را به نسبت در مدت زمان کوتاهی خواندم، چه آنکه همراه با آن به خواندن کتاب دیگری نیز مشغول بودم. مدت زمان کم، گیرایی یک کتاب را نشان می دهد. گیرایی که از لذت خواندن تجربه های شخص نویسنده و البت عکس هایی که در لابه لای کتاب به وفور دیده می شود، منشأ می گیرد. از جزئیات هم نمی توان گذشت که جلد و نوع کاغذ هم در این گیرایی بی تاثیر نبوده اند. جدا از لبخندهایی که بارها با خواندن شیرینی این تجربه ها نصیبم شد، ضعفی عجیب در نیمه تمام گذاشتن های گزارش ها و توصیف های نویسنده مشاهده کردم. انگار که از چیزی می ترسد و این بی سر و ته بودن نوشته ها گاه بدجور حال آدم را می گیرد و از صمیمیت نوشته خیلی خیلی کم می کند. امیدوارم این نویسنده ی خوب فکری به حال این چیزها بکند.


 

همه ی این ها به کنار، حظ سفر چیزی است که قطعن فقط با خواندن حاصل نمی شود. سفر از مصادیق آزادی و آزادگی نوع انسانی است و آدم ها به نسبتی که سفر می کنند، آزاد ترند. خدا آزادی و آزادگی مان ببخشد.

 

به سفر و هجرت با دید تازه ای نگاه کنیم...


لینک خارجی:

+ این دماغ جذاب - گفتگو با منصور ضابطیان

۲۷ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۱۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بعد از بادبادک باز چند کتاب را شروع کردم، اما خوشبختانه یا متاسفانه طبق عادتی که دارم؛ اگر بین مطالعه ی کتابی فاصله افتاد، آن کتاب برای مدتی از دست می رود. باید چند وقت بگذرد تا دوباره سمت خواندن ش بروم.

 

نامیرا

اطلاعات نشر

نویسنده: : صادق کرمیار

انتشارات: کتاب نیستان

(1391) :چاپ یازدهم

تعداد صفحات : 336

 

نامیرا فاصله ی 1131کیلومتری سنندج تا شیراز را طی کرد تا به دست من رسید. بیش از آن چه که در خیال آید، عزیز است فرستنده اش که خود به خود کتاب ش را هم عزیز می کند و نمی توان نخواندش...

کتاب ماجرای سخیف پشت کردن کوفیان سال 60 هجری به امام حسین (ع) و اسیر باد فتنه و حیله و تزویر شدن آن هاست. پیش تر داستان را نقلی می شنیدم و نفرین ها نثارشان می کردم، حال که خواندم و از جریان دقیق ( ایشالا که دقیق بوده باشه!!) حوادث اطلاع یافتم، با لعنی چند برابر استقبال و بدرقه شان می کنم. این که این آدم ها(!) چقدر، چقــــــــــــــــــــــــدر احمق بوده اند... قصه در باب نامردی کوفی ها دراز است، خدا کند کوفی نباشیم و نشویم!!

صادق کرمیار کتاب را خوب نوشته است، با وجود اینکه بیشتر به نظر می رسد جریان روایی داستان اصل است و تکنیک در نوشتار فرع، اما همین فرع به اصل کتاب توان بخشیده است. داستان، از روان بودن خوبی برخوردار است. شخصیت ها خیلی خوب پرداخته شده اند. بسیار ظریف از عنصر زمان در نوشتار استفاده شده است. با وجود نقل یک داستان، نویسنده از آرایش متن ش به زینت های ادبی بی بهره نبوده است. ویژگی هایی از این دست "نامیرا" را به یک کتاب خواندنی تبدیل می کند. رسیدن به چاپ یازدهم بعد از 4 سال هم گواه خوبی برای اقبال داشتن این اثر خواهد بود.

با این حال، گم شدن ناگهانی و پیدا نشدن بعضی از شخصیت های داستان مثل مختار ثقفی، لابه لای سطور از جمله نواقص کتاب است به زعم من! دیگر آن که گاه سعی شده به زور و در قالب گفتار غبارآلود بودن فضای فتنه منتقل شود.

این افراد را باید شناخت :

مسلم بن عقیل

قیس بن مسهر

انس بن حارث کاهلیآآآ

هانی بن عروه

عبدالله بن عمیر کلبی

عبیدالله بی زیاد

عمرو بن حجاج

 


اطلاعات بیشتر از نامیرا


پ.ن:                                                      شجاعت قطعن از ایمان بر می خیزد!!!

۱۰ خرداد ۹۲ ، ۱۱:۳۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

پایان خوب شاید چیزی باشد که یک خواننده در تمام زمان تورق (یا scrolling) یک اثر، خواسته یا ناخواسته انتظارش را می کشد. چیزی که کمتر به آن بر می خوریم، خاصه در داستان های ایرانی.... نمونه ی ملموس ش را هم بارها در فیلم ها و سریال هامان دیده ایم. اصلن می شود سینمای ایران را با پایانش شناخت. یک پایان سطحی، کلیشه ای و مچاله شده....

حال مقایسه کنید پایان برخی فیلم های بسیار موفق سرزمین Hollywood مثل Inception را...

مطالب زیر پاره ای از تحلیل های نویسنده از یک پایان خوب است:

 

فعلن پایان ها را بر اساس حسی که در مخاطب ایجاد می کنند به 3 دسته تقسیم می کنم:

 

1- پایان شیرین: اکثر داستان هایی که شنیده یا خوانده ایم، پایانی این چنین دارند: "... و آن ها سال های سال با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند..." این پایان ها معمولن بعد از تحمیل یک هیجان می آیند که نقطه ی اوج داستان است و در آن شخصیت ها درگیر حوادثی می شوند که در نوع خود می تواند بزرگ یا کوچک باشند. به نظرم نقطه ی قوت چنین پایان هایی ایجاد نوعی تعادل در یک نوشته است. در واقع به نظر می رسد نویسنده ی هوشمند سعی در کنترل هیجانات مخاطب خود دارد و اگر در جایی از نوشته احساسات او را جریحه دار کرده، قصد می کند با آوردن پایانی شیرین به این جراحت التیام دهد. می شود برای چنین داستان هایی از نظر سطح انرژی هیجانی خواننده، یک نمودار زنگوله ای مرتب خارج کرد.

با این وجود، استفاده ی گسترده از این نوع پایان در طول تاریخ و در گستره ی جغرافیایی کره ی زمین به خصوص بهره برداری سرسری نویسندگانی نه چندان هوشمند، باعث تغییر مزاج خواننده ی امروزی شده است و در خاطرش چنین پایانی کلیشه ای و زننده تصور می شود.

با همه ی این تفاسیر هنوز هم قصه های مادربزرگ های دنیا همین طوری تمام می شوند که البته با توجه به روحیه ی حساس و لطافت خاص بچه ها بسیار منطقی و به جاست.

گمان می کنم با وجود عدم تمایل مخاطب امروز به پایانی چنین شیرین، در صورت ورود ضربات هولناک و متداوم در طول داستان به طوری که هیچ نقطه ای از آن فرود و نشیبی نداشته باشد، هنوز هم استفاده از چنین پایانی می تواند قابل پذیرش باشد.

2- پایان تلخ: شمار افراد متمایل به این نوع پایان را در اطراف خودم رو به فزونی می بینم. به نظر می رسد بخشی از این تمایل ناشی از همان دل زدگی از نوع اول پایان بخشیدن به نوشته ها باشد. اما دلیل دیگر و به زعم من بزرگتر آن تغییر جهان و درک مخاطب از آن است. در واقع بشر دیروز جهان را محل آرامش، صفا و خوشی می داند و با توجه به فهمش از آن نه تنها کاملن منتظر یک انتهای خوش است؛ بلکه آن را متوقع است و نوشته ای را خوب می داند که پایان شیرین داشته باشد. مثلن "دو عاشق به وصل در آیند..." یا "قهرمان داستان بر همه ی موانع پیروز شود..." و یا ...

از سوی دیگر بشر در دنیای کنونی با جهانی متفاوت روبه روست. جنگ و رنج و محنت و دروغ و سیاست زدگی و هزارها غم و مشکل دیگر را می بیند و درست بر عکس پیشینیانش توقع دارد داستان هایی که می خواند سوار بر واقعیت باشند چنانکه نظر او را در مورد اطرافش تایید کنند. بنابراین سخت مشتاق "نرسیدن" است. مشتاق "کشته شدن قهرمان و از بین رفتن تمامی امیدها..."

نکته ی جالب این است که اگر مادربزرگ ها قرار بود برای بزرگترها قصه بگویند شاید برای جلب نظرشان، قصه ها را با این گونه دردها تمام می کردند. هر چند با توجه به روحیه ی حساس و لطافت مادربزرگ ها چنین احتمالی نزدیک به صفر می بود.

3- پایان شکلاتی : اگر از صنعت شکلات سازی خبر داشته باشید، حتمن می دانید که درصد کاکائوی تلخ تشکیل دهنده را به عنوان درصد شکلات اعلام می کنند و باقی مانده شیرین کننده ها و قوام دهنده ها هستند. تلخی محصول به نسبت میزان کاکائوی مصرفی بستگی دارد.

 2 نوع پایان گفته شده در نقطه ای با هم می آمیزند و از آن ها چیزی زاده می شود که در ادبیات داستانی کمتر آن را سراغ دارم. به هر حال، در همین تعداد کم نیز موفقیتی چشم گیر می بینم. در این نوع، تشخیص طعم پایان با قاطعیت همراه نیست. نه تلخ است، نه شیرین. هم تلخ است، هم شیرین. مخاطب، هم عمیقن ناراحت است و هم سینه اش بستر رویش جوانه های امید. در حال گریه می خندد. نظیر چنین پایان هایی در فیلم هایی مثل سه گانه ی Batman یا کتاب هایی مثل بادبادک باز مشاهده می شود.

نکته ی قابل تأمل در این خصوص، اقبال بیشتر کشورهای غربی نسبت به شرق به این نحوه ی اتمام داستان است. برای تبیین موضوع کافی است یک قهرمان شرقی مثل بروس لی را با یکی از ده ها قهرمان غربی مقایسه کنید. ذهن منتقد بشر دیگر اجازه نمی دهد شکست ناپذیری بی حد و حصر یک انسان را قبول کند و جایگزین این روئین تنی افسارگسیخته را در ایجاد یک درگیری خونین با کلی کشته ی عزیز در پایان مجموعه ی هری پاتر می بیند که آدم خوب ها هم از بین می روند یا در پایان سه گانه ی Batman که شخص شخیص حضرت batman برای رسیدن به یک هدف متعالی! جان به جان آفرین تسلیم می کند. (البته امیدوارم دوباره از گور بر نخیزد که حالمان گرفته می شود...)

به نظر می رسد از میان موارد گفته شده مورد اخیر بتواند به عنوان یک پایان خوب تلقی شود، حداقل در وضعیت مشابه با دو مورد قبل، مقبولیت بیشتری خواهد داشت البته با این شرط که نویسنده بتواند خوب از عهده ی یک پایان شکلاتی برآید.


نوشته ی بالا صرفن حاوی تفکرات جزئی نویسنده است از موضوع و مسلمن کاستی های فراوان دارد. سعی خواهم کرد در نوشتار دیگری نواقص را برطرف کنم، مسئله را بیشتر بسط داده و مطالب جدیدی را که از هم اکنون در ذهنم شکل گرفته انتقال دهم؛ اگر خدا بخواهد...

۰۹ فروردين ۹۲ ، ۲۳:۱۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

اطلاعات نشر

نویسنده : خالد حسینی

ترجمه: مهدی غبرائی

انتشارات نیلوفر - تهران

چاپ هفتم ( پاییز 89)

تعداد صفحه : 368

 

چند روز بعد از نمایشگاه بین المللی کتاب تهران در سال 90 بود که شروع کردم به خواندن کتاب جلد قرمز رضای امیرخانی، جانستان کابلستان. داستان سفر نویسنده است با اهل و عیال به کشور خیلی جنگ زده ی همسایه، افغانستان. داستانی پر از دلهره و تشویش و اضطراب خطرهای سفر از یک سو و لطافت آشنایی و برقراری ارتباطی ظریف و عمیق با فرهنگی فراموش شده که نویسنده خیلی استادانه آن ها را پرداخته و مخاطب را با خود همراه می کند.

گذشت تا نمایشگاه کتاب استان فارس:پاییز 91. با کتاب دیگری رو به رو شدم؛ "در پایتخت فراموشی" اثر محمد حسین جعفریان... شنیدم امیرخانی گفته اگر جعفریان کتابش را زودتر چاپ می کرد، من هیچ وقت جانستان کابلستان را نمی نوشتم. خب به اندازه ی کافی این جمله، بزرگی کتاب را می رساند یا شاید بزرگی نویسنده اش را. با این حال با شروع آن دانستم که هم کتاب بزرگی است و هم نویسنده اش بزرگ.

شاید به خاطر همین دو کتاب و منبر رفتن های مکرر من از داستان افغانستان بود که یکی از هدایای سالروز تولد 22 سالگی م شد همین کتاب: بادبادک باز

بر خلاف دو کتاب قبلی که سفرنامه بودند، بادبادک باز یک رمان است که پدیده های سیاسی در آن گذرا و حاشیه ای است. برای معرفی اثر می توان نوشته ی پشت جلد کتاب را عینا اینجا نوشت. اما آن چیزی که بیشتر دوست دارم در این یادداشت به آن بپردازم مسئله ی افغانستان و تغییر نگرشی است که در من پس از مطالعه ی مجموعه ی 3 کتابی که در این باب خوانده ام ایجاد شده است. سرزمینی با آبا و نیای مشترک و هزارها مسئله ی فرهنگی و اعتقادی مشترک که در چشمم نبود و یا اگر بود حالتی منفی و چهره ای زشت و کریه داشت.

افغانستان به من و به خیلی از مردمان سرزمین من با زباله و آجر و سیمان معرفی شده است. با سوادهامان هم که جغرافیای بهتری داشتند  شاید می دانستند کشوری در شرق ایران است. همین!

 آن موقع ها، زمانی که کم سن و سال تر بودم، از طالبان چیزی نمی دانستم؛ فقط اسمش را شنیده بودم. یادم می آید از افغانی نگهبان ساختمان و رفتگر مجتمع پرسیدم: "طالبان کیه؟" و او در جواب فقط آه کشیده بود و من نفهمیده بودم می خواهد جوابم را بدهد اما نمی داند چه بگوید. یا باز یادم می آید روزی که بعضی از بچه های شیطان تر محله مان اشرف را اذیت می کردند، اشرف طالبانی، اشرف طالبانی و او به شدت کفری شده بود. هیچ وقت او را به این شدت عصبانی ندیده بودم و ندیدم. بعد فهمیدم تو کشور خودش معلم زبان انگلیسی بوده....هی!

حال این همه صفا و صمیمیت و جوانمردی و سادگی و یکرنگی و صداقتی که این کتاب ها از مردمان افغان روایت می کنند کجا و آن شناخت بدوی کجا...

حالا دیگر طالبان و بلای خانمان سوزی که بر سر هم وطنانشان آوردند را تقریبن می شناسم. حالا می دانم برقع وقابلی پلو چیستند. حالا اسم بامیان و مجسمه های عظیم بودای این شهر را شنیده ام؛ حالا افغانستان را خیلی دوست می دارم.

خالد حسینی بادبادک باز را بسیار خوب نوشته است. ساعت ها و روزهایی را که با این کتاب گذرانده ام بسیار دوست دارم. هر چند گاه عجله ای که به نویسنده در پیش برد حوادث دست داده، اندکی به داستان لنگ زده باشد و آن قدر واضح باشد که خواننده ی آماتوری مثل من هم متوجه شان بشود. جدا از پیکره ی اصلی داستان و ریزه کاری هایی که نویسنده در سراسر داستان به آن پرداخته و روزگاری خوش را برایم رقم زد، بادبادک باز خیر دیگری هم برای من داشت و آن تأکید مجدد بر هنر توصیف است که هر چند در این اثر درخشان نیست اما تابلویی بود که در طول داستان همیشه با آن برخورد داشتم و اینکه چقدر لازم دارم آن را یاد بگیرم. هنری که بیش از همه در مورد داستان های جنایی آگاتا کریستی در خاطرم مانده...

پ.ن : چقدر دلم برای اشرف و محمد تنگ شده است. چقدر برای همه ی افغانی هایی که باهاشان بد تا کردیم و حالا دارند یواش یواش کشورمان را ترک می کنند، تنگ خواهد شد.

پ.ن 2:

نهایت سپاس از نوید مهرابی دوست عزیز و همکلاسی که هدیه ی سفرش در سال 90 به تهران کتاب جانستان کابلستان بود.

و حامد ملک نسب عزیز که مرا با بادبادک باز آشنا کرد. 


بعد نوشت:

به نظرم می رسد باید این نکته را هم این جا اضافه کنم شاید یکی از پر رنگ ترین وقایع داستان برای من وضعیت اسف بار زندگی مردم هزاره بود که شیعه ی دوازده امامی هستند و علنن نوکر و کلفت جماعت پشتون در افغانستان و مورد هجوم بی رحمانه ی طالبان در قتل عام عمومی!!!

۰۹ فروردين ۹۲ ، ۰۰:۵۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

ساعت 4:36 صبح روز 5 شنبه، هشتم فروردین 1392 است. دیروز ایمیلی به دستم رسید که حاوی یادداشت نویسنده ی محبوبم از خلاصه ی نظراتی بود در مورد بیش از 100 کتابی که در سال 91 خوانده است.

به سر ما هم زد از همین کارها بکنیم. حالا نه خواندن 100 جلد کتاب که یادداشت نویسی بر کتاب هایی که خواهم خواند. به نظرم نوشتن به این سبک بسیار زیاد به ارتقای توان نویسندگی ام کمک خواهد کرد.

در این بلاگ همچنین به نوشتن آماتور در مورد نویسندگی خواهم پرداخت اگر خدا بخواهد...

۰۹ فروردين ۹۲ ، ۰۰:۵۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر