بادبادک باز
اطلاعات نشر
نویسنده : خالد حسینی
ترجمه: مهدی غبرائی
انتشارات نیلوفر - تهران
چاپ هفتم ( پاییز 89)
تعداد صفحه : 368
چند روز بعد از نمایشگاه بین المللی کتاب تهران در سال 90 بود که شروع کردم به خواندن کتاب جلد قرمز رضای امیرخانی، جانستان کابلستان. داستان سفر نویسنده است با اهل و عیال به کشور خیلی جنگ زده ی همسایه، افغانستان. داستانی پر از دلهره و تشویش و اضطراب خطرهای سفر از یک سو و لطافت آشنایی و برقراری ارتباطی ظریف و عمیق با فرهنگی فراموش شده که نویسنده خیلی استادانه آن ها را پرداخته و مخاطب را با خود همراه می کند.
گذشت تا نمایشگاه کتاب استان فارس:پاییز 91. با کتاب دیگری رو به رو شدم؛ "در پایتخت فراموشی" اثر محمد حسین جعفریان... شنیدم امیرخانی گفته اگر جعفریان کتابش را زودتر چاپ می کرد، من هیچ وقت جانستان کابلستان را نمی نوشتم. خب به اندازه ی کافی این جمله، بزرگی کتاب را می رساند یا شاید بزرگی نویسنده اش را. با این حال با شروع آن دانستم که هم کتاب بزرگی است و هم نویسنده اش بزرگ.
شاید به خاطر همین دو کتاب و منبر رفتن های مکرر من از داستان افغانستان بود که یکی از هدایای سالروز تولد 22 سالگی م شد همین کتاب: بادبادک باز
بر خلاف دو کتاب قبلی که سفرنامه بودند، بادبادک باز یک رمان است که پدیده های سیاسی در آن گذرا و حاشیه ای است. برای معرفی اثر می توان نوشته ی پشت جلد کتاب را عینا اینجا نوشت. اما آن چیزی که بیشتر دوست دارم در این یادداشت به آن بپردازم مسئله ی افغانستان و تغییر نگرشی است که در من پس از مطالعه ی مجموعه ی 3 کتابی که در این باب خوانده ام ایجاد شده است. سرزمینی با آبا و نیای مشترک و هزارها مسئله ی فرهنگی و اعتقادی مشترک که در چشمم نبود و یا اگر بود حالتی منفی و چهره ای زشت و کریه داشت.
افغانستان به من و به خیلی از مردمان سرزمین من با زباله و آجر و سیمان معرفی شده است. با سوادهامان هم که جغرافیای بهتری داشتند شاید می دانستند کشوری در شرق ایران است. همین!
آن موقع ها، زمانی که کم سن و سال تر بودم، از طالبان چیزی نمی دانستم؛ فقط اسمش را شنیده بودم. یادم می آید از افغانی نگهبان ساختمان و رفتگر مجتمع پرسیدم: "طالبان کیه؟" و او در جواب فقط آه کشیده بود و من نفهمیده بودم می خواهد جوابم را بدهد اما نمی داند چه بگوید. یا باز یادم می آید روزی که بعضی از بچه های شیطان تر محله مان اشرف را اذیت می کردند، اشرف طالبانی، اشرف طالبانی و او به شدت کفری شده بود. هیچ وقت او را به این شدت عصبانی ندیده بودم و ندیدم. بعد فهمیدم تو کشور خودش معلم زبان انگلیسی بوده....هی!
حال این همه صفا و صمیمیت و جوانمردی و سادگی و یکرنگی و صداقتی که این کتاب ها از مردمان افغان روایت می کنند کجا و آن شناخت بدوی کجا...
حالا دیگر طالبان و بلای خانمان سوزی که بر سر هم وطنانشان آوردند را تقریبن می شناسم. حالا می دانم برقع وقابلی پلو چیستند. حالا اسم بامیان و مجسمه های عظیم بودای این شهر را شنیده ام؛ حالا افغانستان را خیلی دوست می دارم.
خالد حسینی بادبادک باز را بسیار خوب نوشته است. ساعت ها و روزهایی را که با این کتاب گذرانده ام بسیار دوست دارم. هر چند گاه عجله ای که به نویسنده در پیش برد حوادث دست داده، اندکی به داستان لنگ زده باشد و آن قدر واضح باشد که خواننده ی آماتوری مثل من هم متوجه شان بشود. جدا از پیکره ی اصلی داستان و ریزه کاری هایی که نویسنده در سراسر داستان به آن پرداخته و روزگاری خوش را برایم رقم زد، بادبادک باز خیر دیگری هم برای من داشت و آن تأکید مجدد بر هنر توصیف است که هر چند در این اثر درخشان نیست اما تابلویی بود که در طول داستان همیشه با آن برخورد داشتم و اینکه چقدر لازم دارم آن را یاد بگیرم. هنری که بیش از همه در مورد داستان های جنایی آگاتا کریستی در خاطرم مانده...
پ.ن : چقدر دلم برای اشرف و محمد تنگ شده است. چقدر برای همه ی افغانی هایی که باهاشان بد تا کردیم و حالا دارند یواش یواش کشورمان را ترک می کنند، تنگ خواهد شد.
پ.ن 2:
نهایت سپاس از نوید مهرابی دوست عزیز و همکلاسی که هدیه ی سفرش در سال 90 به تهران کتاب جانستان کابلستان بود.
و حامد ملک نسب عزیز که مرا با بادبادک باز آشنا کرد.
بعد نوشت:
به نظرم می رسد باید این نکته را هم این جا اضافه کنم شاید یکی از پر رنگ ترین وقایع داستان برای من وضعیت اسف بار زندگی مردم هزاره بود که شیعه ی دوازده امامی هستند و علنن نوکر و کلفت جماعت پشتون در افغانستان و مورد هجوم بی رحمانه ی طالبان در قتل عام عمومی!!!